پایان دنیا همواره ایده جالبی بوده است که تا به کنون فیلم‌ و سریال‌های زیادی نیز از آن ساخته شده است.

هر سازنده نیز پایان خیالی خود را به تصویر کشیده است اما از این میان یک پلات و یک نظر برای پایان دنیا همیشه برای مخاطب جذاب بوده است: حمله فضایی‌ها! یکی از سریال‌هایی که روی همین ایده ساخته شده، سریال Invasion با بازی گلشیفته فراهانی است که  فیلمنامه‌ای به شدت پاره پاره دارد و نکته جالب توجه در این است که این سریال قرار بود در همان فصل اول کنسل شود اما با کلی بازنگری و عوض کردنِ تیم سازندگان، تصمیم گرفتند که فصل دومی نیز برای این سریال بسازند اما همین فصل دوم کار را بدتر نیز کرد و کمپانی اپل کم کم باید به فکر ایده‌های جدیدتری باشد و بگذارد تا آخرالزمان برای Last of Us بماند.

به نظر من اولین و اصلی‌ترین مشکل در فیلمنامه است. یک فیلمنامه معمولا از ساختار سه پرده‌ای استفاده می‌کند که مثلا اگر فیلمنامه ۱۰۰ صفحه باشد، نیم پرده اول و آخر ۳۰ صفحه و نیم پرده دوم ۴۰ یا نهایتا ۵۰ صفحه می‌شود. در نیم پرده اول نیز باید کاراکتر باید به مخاطبین معرفی شده و به نوعی آن‌ها را ترغیب کند تا مخاطب ادامه داستان را ببیند؛ پس اگر یک سریال ده قسمتی را تصور کنیم، در سه قسمت اول باید خیلی چیزها نشان داده شود که من هفت قسمت بعدی را تحریک شده و ببینم. البته قصد بنده از این توضیح‌ها گرفتنِ وقت شما بزرگواران نیست، هدفم این است که بگویم چقدر سریال Invasion در نوشتن فیلمنامه ضعیف بوده است. شاید باورتان نشود اما تا قسمت ۷ هیچ اتفاق خاصی (منظور از خاص در حد و اندازه پایان دنیاست) در سریال رُخ نمی‌دهد! یعنی تا قسمت هفتم این سریال اصلا Invasion اثری با موضوع حمله بیگانگان نیست. Invasion صرفا یک اثر زناشویی درجه سه است که حتی این مشکلات زناشویی نیز خوب نیستند.

حال از مشکلِ سه پرده‌ای که بگذریم می‌رسیم به اینکه چقدر سریال Invasion پاره پاره است! در Invasion ما با حداقل ۴ داستان مجزا طرف هستیم که خیلی بد و نخ نما به هم ربط داده می‌شوند. حال مسئله این است که فیلمنامه پاره پاره، نقد یکپارچه را غیرممکن کرده است، پس من نیز مجبورم یک به یک به این داستان‌ها بپردازم. به چهار داستانی که به زور یکی شده‌اند.

البته قبل از پرداختن به این داستان‌ها بگویم که سریال Invasion از نظر به تصویر کشیدن پایان دنیا و از نظر میزانسن بسیار بد است. یعنی در کل طول فیلم سخت بشود بیست انسان را پیدا کرد که با آخر دنیا مواجه شده‌اند. حتی این سریال سعی نکرده است تا با کمک گرفتن از پرده سبز چند شهر ویران را به ما نشان دهد! اکشن هم که آبکی است اما در عوض هر چقدر که دلتان بخواهد صحنه اضافه و سانتیمانتال بازی وجود دارد!

داستان اول: گلشیفته، زنی برای تمام فصول

داستان با یک خانواده مهاجر شروع می‌شود که زندگی آرام و شادی را می‌گذرانند. اما ناگهان انیشا مالک (با بازی گلشیفته فراهانی) در مقام مادر خانواده پی می‌برد که شوهرش یعنی احمد، در حال خیانت کردن به اوست. درست به هنگام پی بردن به این خیانت مثلا آخرالزمان شروع می‌شود. حال این آخرالزمان جالب است. ناگهان یک زلزله آمده و چند شهاب سنگ از آسمان سقوط می‌کند. دوربین در یک نمای خفه یک محله را آن هم در لانگ شات نشان میدهد. سپس خانواده تصمیم می‌گیرد به حومه شهر فرار کند! چرا؟ مگر چه شده؟ صرفا یک زلزله باعث شد تا کل کشور کار و زندگی خود را تعطیل کرده و با برداشتن جانش فرار کند؟

 سریال Invasion با شخصیت احمد کار جالبی می‌کند. از  همان اول قرار است ما به عنوان مخاطب از احمد خوشمان نیاید چرا که یک خیانتکار است. حال سریال چگونه می‌خواهد این واقعیت را بسازد؟ با یک حرکتِ نخ نمای خنده‌دار.

خانواده سوار ماشین تسلا شده و ماشین روشن نمی‌شود. سپس احمد مقابل یک ماشین همسایه دویده و جلوی آن‌ها را می‌گیرد و می‌گوید مرا نیز با خود ببرید. همسایه ادعا می‌کند که جا برای شما نیست و احمد نیز در جواب می‌گوید فقط منو با خودت ببرد.! باز هم می‌پرسم چرا؟ چرا احمد این دیالوگ‌ را گفت؟ مگر چه شده که حاضر است خانواده‌اش را به این شکل ول کند؟ صد البته که اتفاق خاصی نیافتاده و سریال Invasion صرفا با توهین به شعور مخاطب می‌خواهد آن‌ها را مجبور کند تا از احمد بدشان بیاید.

حال من نمی‌خواهم ذره ذره فیلمنامه را بررسی کنم تا وقت شما گرفته شود پس برای همین به نکات اصلی داستانِ گلشیفته رجوع می‌کنم.

این خانواده پس از کلی صحنه اضافه که بنده آن‌ها در یک دور تند تماشا کردم، به یک هتل نیمه راهی رسید. مردم در حال غارت فروشگاه‌ها هستند. باز اینجا داستان جالب می‌شود. سریال ادعا می‌کند که کل دنیا درگیر است، درگیر چه؟ تنها چیزی که ما می‌بینیم این است که در اخبار می‌گویند برق شهرهای بزرگ رفته. خب به جهنم که رفته. مگر رفتن برق یعنی پایان دنیا؟

حال بعد از کلی سانتیمانتال بازی و نشان دادنِ خیانت‌های احمد؛ به یک صحنه عجیب دیگر می‌رسیم. گلشیفته ماشین را دزدیده و این خانواده قصد رفتن به کانادا را دارند. در وسط جاده پسر خانواده ادعا می‌کند که دستشویی دارد و باید ماشین را نگه دارند. وسط آخرالزمان و وسط یک دعوا خانوادگی، پسر می‌رود که کارش را انجام دهد. ناگهان احمد و گلشیفته متوجه می‌شود که پسر نیست! آن‌ها این ور و آن ور دویده و به هنگام فرا رسیدن شب، او را در یک کلبه پیدا می‌کنند که یک خانواده به او پنهان داده است.

خب این پسر چرا رفت؟ با چه سرعتی دوید که پدر و مادر به آن نرسیدند و تا شب به دنبالش بودند؟ چرا Invasion چنین کرده؟ جواب ساده است، تا زورکی داستان را به صحنه‌ای برساند که قرار است آنجا از بیگانه خود رونمایی کند. آن‌هم چه بیگانه‌ای. یک موجود با صدای ترسناکِ مسخره و با فیگور همیشگی که می‌خواهد انسان‌ها را بکشد. گلشیفته نیز در نهایت موفق می‌شود با یک سلاح نامشخص این موجود را بکشد. سلاحی که پسر آن را از ناکجا آباد پیدا کرده و گویا قرار است تنها امید بشر باشد.

چنین عنوان کنم که این داستان از سریال Invasion که اصلی‌ترینِ آن‌ها نیز است، یک داستان پاره پاره بی سرو ته کلیشه‌ای است که بیشتر به یک اثر زناشویی می‌ماند تا داستان پایان دنیا. تنها نکته مثبت نیز بازی بسیار خوب گلشیفته عزیز است که خوب می‌داند چگونه نقش یک زنِ رنج کشیده را بازی کند که برای آن هم فُرم شخصی دارد.

داستان بعدی: سالار مگس‌ها

با رمان سالار مگس‌ها نوشته ویلیام گلدینگ آشنا هستید؟ بیاید نخست نگاهی بر خلاصه داستان این رمان داشته باشیم. این رمان درباره هواپیمای حامل بچه‌های یک مدرسه در نزدیکی جزیره‌ای متروکه سقوط می‌کند و آنها بدون سرپرست موظف به اداره خودشان می‌شوند. پس از مدت کوتاهی گروه قانون گریز با توسل به اهرم‌های زر و زور و تزویر جمعیت را به سوی توحش می‌کشند.

داستان چقدر شبیه به داستان پسر لندنی و دوستانش است؟ حال مسئله این است که این رمان یک اثر درست و حسابی است اما در نسخه کپی آن در سریال Invasion ما با چند بچه گستاخ طرف هستیم که الکی وقت ما را می‌گیرند. آن بچه زورگو را به خاطر آورید. او بعد از سقوط یک رای گیری دموکراتیکِ بچه‌گانه انجام داده و می‌گوید که ما اینجا را ترک نمی‌کنیم و من قرار است شما را رهبری کنم. واقعا نمی‌دانم چه چیز این داستان را نقد کنم…! مگر می‌شود آدم به ذهنش همچین چیز مزخرفی خطور کند؟

حال این بچه‌ها بعد از منحل کردن حکومت، از صخره بالا رفته و راهی لندن می‌شوند. چگونه می‌شود چند بچه این ارتفاع را تا بالای دره طی کنند؟ آن هم بدونِ تجهیزات؟

حال مسئله ما در این داستان پسری به نام کاسپار مورو است که با دست دادنِ حملات عصبی و تشنج می‌تواند آینده یا گذشته را ورای فضا و زمان ببیند. باید توجه کرد که این سریال یک اثر علمی تخیلی است پس حداقل چند دلیل علمی را باید به مخاطب داد، مثلا چرا این پسر خاص است؟ چگونه چیزها را می‌بینید؟ چرا بیگانه‌ها با او ارتباط برقرار می‌کنند؟

این پسر نیز بعد از کلی وقت گرفتن و صحنه‌های اضافی به لندن می‌رسد. لندنی که در یک نمای به شدت کلوز نشان داده می‌شود و از آخر الزمان، ما تنها یک کوچه را می‌بینیم که سطل زباله در آن واژگون شده است.

داستان بعدی: یانکیِ سیاه‌پوست

در این فیلمنامه پرت و پلا یک سرباز اشغالگر آمریکایی وجود دارد که بر هر کی می‌رسد به رویش اسلحه می‌کشد. او یک گروه‌بان نظامی است که دارد آخرین روزهایش را در افغانستان تجربه می‌کند. در این میان آن‌ها با یک موجود روبرو شده و شکست می‌خورند. تا اینجا حداقل ما یک داستان داریم. اما بعد از این، داستان به کلی عوض می‌شود. برای بُعد دادن به شخصیت‌ این سرباز آمریکایی، یک همسر به کاراکتر او اضافه کرده‌اند که کمی مثلا با او بیشتر اُنس بگیریم. اما ما نه این همسر را می‌فهمیم و نه این جدایی را.

سریال Invasion بیش از همه در این داستان وقت مخاطب را می‌گیرد. این سرباز آمریکایی سه چهار قسمت در بیایان این ور و آن ور  می‌رود و با یک چوپان افغانی دوست می‌شود که در آخر از او هم آبی گرم نمی‌شود.

حال سوال این است که چرا باید یک سمت تقریبا کامل به صحبت این چوپان با سرباز آمریکایی اختصاص داده شود؟ به من چه اسم دختر این چوپان چیست؟ من آمده‌ام پایان دنیا را ببینم!

این سرباز نیز به صورت خیلی زورکی به همان پسر داستان قبل وصل می‌شود که او را به مقصد بیمارستان برساند تا با کمک گرفتن از او دنیا را نجات دهند.

داستان بعدی: ساموراییِ بداخلاق

داستان بعدی نیز درباره یک مهندس هوا و فضا است که سعی می‌کند با فضایی‌ها ارتباط برقرار کند و ببیند حرف حسابشان چیست. این دختر ژاپنی که بازیگر بد و کاراکتر بد اخلاقی نیز دارد، سعی می‌کند تنها جبهه علمی سریال Invasion باشد. البته این کاراکتر نیز مثل بقیه درگیر یک مشکل عاطفی و زناشویی است.

حول محور این شخصیت یک سوال مهم فرمیک وجود دارد. چرا باید فضایی‌ها بخواهند بکشند؟ اصلا چرا فضایی‌ها باید یک موجودِ کره زمینی باشند؟ منظور اینکه پا دارند، دهان دارند، گوش دارند و غیره. میلیون‌ها سال تکامل بشر و سایر موجودات کره زمین را به این شکل و شمایل درآورده و اگر یکی از این میلیون‌ها چیز کمی این ور آن ور می‌بود همه‌چیز فرق می‌کرد. همچنین باید در نظر داشت که این شکل و شمایل معطوف به موجوداتی است که در شرایط خاص محیطی زمین تکامل پیدا کرده‌اند و اگر مثلا کمی جاذبه کم و زیاد می‌شد، بشر اکنون گونه‌ای دیگر بود.

موضوع بعدی مسئله صحبت با فرا زمینی‌هاست. اصلا چه تضمینی است که فرا زمینی‌ها موجودی ناطق باشند؟ چرا باید مثل ما با صدا ارتباط برقرار کنند؟ آن هم صدایی که درنهایت یک کلمه با حروف بشری می‌گوید.

حال زیاد از بحث سینمایی دور نشویم. شما نیز اگر مثل من عاشق نجوم، مخصوصا مسئله فضایی‌ها هستید، حتما و حتما فیلم  Arrival را تماشا کنید چرا که به نظر من علمی‌ترین فیلم تاریخ سینما درباره فضایی‌هاست و کاش فرصتی باشد تا من بتوانم آن را نقد کنم.

فصل دوم این سریال نیز قرار بود چیز جدیدی باشد که متاسفانه بازهم نتوانست مورد توجه عموم و منتقدان قرار گیرد. در فصل دوم همچنان این مشکلات زناشویی وجود دارد و در آن یک نوع جبهه مقاوت تشکیل شده که انسان‌ها می‌خواهند بیگانگان را شکست دهند؛ آن‌هم دقیقا به همان شکلی که تا به کنون بارها آن را دیده‌ایم و می‌دانیم که قرار است چگونه تمام شود.

در پایان می‌شود گفت سریال Invasion اثری بسیار ضعیف است که به همان کلیشه‌های مرسوم روی آورده تا بتواند اثری جذاب باشد. اما مشکلات زناشویی بیش از حد سریال به فرم آن آسیب زده و هیچ‌گونه حسی برای بقا و آخرالزمان در مخاطب به وجود نمی‌آید که اصلی‌ترین دلیل آن نیز فضاهای بسته و صرفا ۲۰ ۳۰ نفری است که نمایندگی ۸ میلیارد بشر را می‌کنند.

source

توسط petese.ir