قبل از شروع فصل چهارم، نفرتم نسبت به این سریال روز به روز بیشتر می‌شد و علتش، تلاش مسخره و کودکانه‌اش برای “هنجار شکن” بودنش بود. تبلیغات احمقانه و عکس‌های بازیگران که انگشت وسطشان را به دوربین نشان می‌دهند که مثلاً یادمان بندازند “این سریال هنجار شکن است!”. اما سریال در قسمت پنجم و ششم آن تعادلی را که تا کنون به دنبالش بود را پیدا می‌کند. هم می‌خنداند، هم به گریه می‌اندازتمان، هم حالمان را بد می‌کند و در آخر مثل همیشه، کاری می‌کند که از تعجب دهانمان باز بماند. و از همه مهم‌تر، تک تک شخصیت‌هایش را همزمان رشد داده و وجه‌های جدیدی از آنان را به ما رو می‌کند. همراه ویجیاتو برای نقد قسمت پنجم و ششم فصل چهارم The Boys باشید.

هیویی پدر، تو همیشه در قلب ما زنده خواهی ماند

قسمت پنجم فصل چهارم The Boys

قسمت پنجم با به هوش آمدن دوباره هیویی پدر و تمرکز بر روی روابط هیویی و او دارد. در عین اینکه ما شاهد یک سری گفت و گوی بامزه و آرام بین هیویی پدر و مادرش هستیم، تعلیقی در جریان است. یک حس توام با هیجان و ترس از اینکه هیویی پدر چه قدرت‌هایی را از خودش نشان خواهد داد و چگونه از آنان استفاده خواهد کرد. اما از طرفی، بیشتر لحظات این بخش آرام هستند و به اندازه کافی به شخصیت‌ها وقت می‌دهد که بیشتر با آن‌ها آشنا شویم. همین گفت و گوها زمینه چین اتفاق مهم این قسمت می‌شوند و خصلتی از هیویی را بهمان رو می‌کند که قطعاً در قسمت‌های آینده نیز تاثیر خواهند داشت: هیویی بلد نیست که رها کند.

بالاخره اتفاقی که منتظرش بودیم رخ داد و قدرت‌های هیویی پدر نمایان شدند. به نوعی، او قدرت‌های قوی و خطرناکی دارد، خطرناک‌ در حد هوملندر و بلک نوآر اول. اما مشکل بدتر این است که هیویی پدر دقیقاً نمی‌داند کجاست و اکنون چه زمانی است. بدین ترتیب، وجه دیگری از هیویی پدر به ما نمایان می‌شود: او نیز رها کردن را بلد نیست. هیویی پدر و هیویی، نسبت به دیگر شخصیت‌های The Boys از مهربانی بیشتری برخوردارند و همین آنان را انسانی‌تر کرده است. هیویی پدر همچنان به روزهای کودکی هیویی فکر می‌کند و می‌خواهد در نبود مادرش، برایش شادی و راحتی را فراهم کند. شاید بازی مغزش با او است، کسی که دارد با خشم رفتن دافنی و وارد نکردن هیویی در این موضوع دارد کشتی می‌گیرد و حال، این قدرت‌ها خشمش را بیشتر کرده و می‌خواهد نشان بدهد که این همه مدت، چه حسی را درونش قایم کرده است.

این لحظه، لحظه مهمی برای هیویی است. او خودش نیز درون این خشم گیر کرده که آیا باید مادرش را ببخشید یا بابت آن حس تنهایی و زجری که به او داده، کشته شود؟! هیویی بالاخره جلوی پدرش می‌ایستد و به او یادآوری می‌کند که واقعاً هیویی است. هیویی پدر دوباره به واقعیت برگشته و متوجه می‌شود که این قدرت ناشی از ماده وی، هیچ کمکی به او نمی‌کند اما از سویی، نمی‌خواهد بمیرد. اما هیویی قبلاً این فیلم را دیده و از پایانش راضی نبوده است. او کاری را می‌کند که باید زودتر روی سگش انجام می‌داد. در واقع، The Boys بالاخره از آن درگیری “هی هیویی بریم هوملندر رو بکشیم” خارج شده و یکی از معدود لحظات عاطفی‌اش را به تصویر می‌کشاند: اینکه ما بعضی اوقات مجبوریم عزیزانمان را رها کنیم. در نهایت، به نوعی آزاردهنده‌ترین سکانس سریال ساخته می‌شود. از دست رفتن یکی از عزیزان، آن هم وقتی که امید داریم که بهتر شوند، به زندگی برگردند و دوباره دستشان را بگیریم و قدم بزنیم و بگوییم و بخندیم. اما در نهایت، می‌بینیم که مرگ بهترین درمانشان است و این ما هستیم که باید با غمی تمام نشدنی سر کنیم.

چیزی که شخصیت هیویی پدر را در ذهن مخاطب ماندگار می‌کند، بدون شک بازی سیمون پگ است. پگ تقریباً به جز نقش‌های کمدی، دیگر نقش خاصی در کارنامه‌اش نداشته و حضورش در سریال هم چندان پر رنگ نبوده است. اما در این قسمت، فرصت درخشندگی پیدا کرده و وحشت، غم و در لحظاتی، شادی را در مخاطب زنده می‌کند. او به زیبایی آن حس مرگ و درد شخصیتش را به تصویر کشیده و با همین یک قسمت، به یکی از بهترین بازیگران سریال تبدیل می‌شود و غیبت طولانی مدتش را جبران می‌کند. به عنوان یکی از هواداران قدیمی پگ، امیدوارم بتواند نامزد امی شود.

هوملندر رایان را به سوی ترسناک‌تر شدن هل می‌دهد

قسمت ششم فصل چهارم The Boys

در دیگر رابطه پدر و پسری، هوملندر و رایان را داریم. در ابتدا هوملندر گولمان می‌زند که در آن ساختمان فاسد، بالاخره کسی است که در عین عوضی بودنش، به درستی و نادرستی واقف است. اما منشا این درستی و نادرستی نیز مهم است. هوملندر به رایان می‌گوید که لازم نیست هرچه آن‌ها بگویند را قبول کند و به نوعی، باید خودش باشد تا محصول آنان. اما از سویی، منظور هوملندر این نیست که رایان باید بداند که با آدم‌های بد چگونه برخورد کند، او می‌خواهد راهی را به رایان نشان دهد که با شکنجه و ضربه زدن به دیگران، خودش را خوشحال کند. در واقع، نیت این کار کمک رسانی نیست بلکه یک رضایت‌مندی سادیسمی عجیب غریب است. اگر رایان این چنین توسط هوملندر بزرگ شود، او به شخصی کمک رسان تبدیل نشده، بلکه ممکن است اگر موقعیتی برایش آنچنان لذت بخش نباشد، دست از کمک به دیگران بکشد.

خشونت، قدرت است

اما آیا هوملندر تنها فرد تشنه قدرت وات است؟ خیر! در قسمت ششم دیدیم که دیپ چهره‌ای کاملاً جدیدی از خودش نشان داده است. کسی که از فصل اول تا به کنون موجودی تو سری خور بوده، حال نشان می‌دهد که بخشی از وجودش، عاشق کشتن است. این خشونت، به او این حس قدرت را می‌دهد که انگار بر روی همه چیز تسلط دارد. اما در سمت مقابلش، ای-ترین دارد به آرامی از این گودال پر از چرک خارج می‌شود. در یکی از زیباترین لحظات سریال، او بالاخره، کسی را واقعاً نجات می‌دهد و آن خنده بر روی لبان پسربچه، این حس را به او می‌دهد که واقعاً به قهرمانی از جامعه سیاه پوستان تبدیل شده است. اما دیپ به آرامی در اعماق تاریک وجودش فرو می‌رود و برای حس کردن آن قدرت، باید منتظر بمانیم که حاضر است دست به چه خشونتی بزند.

اما در گروه پارتیزانی داستان نیز، این بوچر است که بین خشونت و آرام کار کردن گیر کرده است. بهانه تراشی او برای گرفتن انتقامش از هوملندر، او را به مصرف افراطی ماده وی روی آورده و خودش را در موقعیتی قرار داده که هر لحظه ممکن است آخرین لحظه عمرش باشد. اینکه او پای سمیر را قطع می‌کند، بیشتر از آنکه به بهانه رسیدن به هدفش باشد، برای حس کردن آن قدرت، آن حس مبارزش است. اما بوچر افراد زیادی را به خاطر این خودخواهی عجیبش از دست داده و ما کم ندیدیم که چقدر اعضای گروه را داخل موقعیت‌های نزدیک به مرگ گذاشته است. زمان دارد تمام می‌شود و شخصیت بوچر بالاخره بعد از شش قسمت، ممکن است به او درست حسابی پرداخته شود.

اولین قانون فایت کلاب

در پیچشی که مخاطبان خیلی زودتر متوجه آن شدند، بوچر می‌فهمد که کسلر زاده ذهنش است. در واقع، کسلر آن بخش خشن ذهنش است که او را تشویق به کارهای خطرناک و خشونت‌بار می‌کند و او را در برابر بکا، آن بخش از ذهنش که دعوت کننده‌اش به آرامش است، ضعیف می‌کند. طوری که این پیچش به مخاطب نشان داده می‌شود، چیزی است که جذابیت را در آن نگه داشته و آخرین لاینی که جفری دین مورگان بیان می‌کند، همانقدر که بی‌نظیر است همانقدر هم شیپور جنگ دیگری را به صدا درمی‌آورد. بوچر همانقدر که باید حواسش به دیگران باشد و نبردش را جلو ببرد (و بالاخره آن را به نقطه درست حسابی برساند!) باید با بزرگترین دشمن خودش بجنگد: خودش.

هوملندر، شجاع یا ترسو؟

قسمت پنجم فصل چهارم The Boys

شاید برتری که بوچر نسبت به هوملندر داشته باشد، خودشیفته نبودنش است. هوملندر همانقدر که خودشیفتگی‌اش به نوعی مانعش است، همانقدر هم ترسو است. چرا ترسو؟ اگر دقت کرده باشید، هر بار کسی جلوی هوملندر ایستاده و ترسی از خودش نشان نداده، هوملندر او را نکشته است. یکی از انتظارات در سکانسی که هوملندر سخنرانی می‌کند، این بود که بزند و همه را با چشمان لیزری‌اش بکشد اما به جایش، دیگران به نوعی با او رفتار کردند که انگار یک بی‌سواد بی‌برنامه بی‌عرضه در حال سخنرانی است، نه کسی که هر لحظه ممکن است آنان را بکشد و قسر در برود. اما هوملندر شروع به گریه کردن می‌کند. او اگر از چیزی ترس و وحشت داشته باشد، داشتن دشمنی است که واقعاً جلوی او بایستد و کسی که واقعاً از او انتقاد کند.

فایرکرکر شخصیتی بوده که تنها حس نفرت مخاطب را گرفته و تا به الآن، حتی نزدیک به تبدیل شدن به شخصیتی پیچیده نیز نشده است. در واقع، بیشتر شخصیتی احمق بوده که حتی مشخص نیست آیا واقعاً به آن ارزش‌های احمقانه خرافی راست گرایی‌اش باور دارد یا صرفاً به دنبال انتقامی احمقانه‌تر از اَنی است! اما از سویی، او بالاخره بهترین راه را برای رسیدن به هوملندر پیدا می‌کند: سواستفاده از نقطه ضعفش. سکانسی که بیشتر بتواند روی شخصیت فایرکرکر تمرکز کند، تبدیل به لحظه‌ای می‌شود که متوجه شویم هوملندر گاهاً چقدر از آن شرور کلیشه‌ای ابرقهرمانی که در تصور خودمان داریم دور است و چقدر برخلاف دیگر شروران، مدام به دنبال آرامشی است که به آتش کشیدن دنیا نیست.

بامزه و حال به هم زن، اما چه فایده؟

بسیاری هستند که دو قسمت جدید The Boys باب میلشان نبوده، اما در یک چیز نمی‌توان مخالف بود: بامزه بودن. قسمت پنجم و ششم فصل چهارم به طرز جالبی بامزه بودند! از وان لاینر فرنچی درباره گوسفند تا کد وب‌ویور: زندایا. سریال هرچقدر که در هجو سیاسی بودنش گاهی بد به زمین می‌خورد، خوب می‌داند که چگونه آن حس ابزورد و مسخره جهان سینمایی استودیوها، به خصوص مارول را مسخره کند. نحوه حرف زدن کیمیکو با کتاب‌ها خلاقانه بوده و اینکه کتاب کشویی تک‌نایت، سالوی مارکی دوساد (کسی که کلمه سادیسم از او گرفته شده) است قضیه را چندین برابر بامزه‌تر می‌کند.

سریال The Boys به شدت سعی کرد از آن چیزی که کمیکش بوده، دوری کند: محض حال به هم زن بودن، حال به هم زن باش. اما در قسمت ششم تا حدی به این بخش نزدیک می‌شود. بسیاری از این سکانس‌ها در واقع هیچ کاربردی در داستان ندارند. نه چیزی را پیش بینی می‌کنند و نه زمینه چین چیزی هستند. تمرکز فراوان بر روی شخصیت اشلی و تک‌نایت، هیچ تاثیری بر روی خط داستانی ندارد و حتی اگر اشلی در این قسمت نبود و تمامی آن کارها را تک‌نایت انجام می‌داد، هیچ اتفاق خاصی نمی‌افتاد. اما اگر بگوییم سریال لحظاتی خواست شیطنت کند و به ما تا سر حد ممکن دل‌درد بدهد؟ بله، به طرز عجیبی موفق می‌شود و شاید مشمئزکننده‌ترین قسمت تاریخ تلویزیون را ساختند. اما آیا این لحظات در داستان تاثیری دارند؟ خیر! فقط مرگ یک شخصیت عوضی دیگر را به تصویر کشیدند.

اما از آن طرف، در قسمت پنجم یکی از باحال‌ترین سکانس‌های خونین سریال رقم می‌خورد و همه این‌ها به لطف گوسفندان پرنده هستند. گوسفندانی که می‌توانند پرواز کنند و آدم بخورند. کابوسی که شاید به ذهن کمتر کسی خطور کرده و اگر هم نکرده، قرار است برای مدتی ذهن او را تسخیر کند. همانقدر که سکانس‌های غار تک‌نایت کمک چندانی به داستان نمی‌کنند (و تنها زمینه چین بازدید از مکانی مخوف هستند)، سکانس‌های مزرعه به نوعی بودند که هر لحظه ممکن بود گوسفندی، گاوی یا مرغی پرواز کند و کسی را بکشد. یک حس تعلیق و ترس درجه یک.

اگرچه قسمت پنجم و ششم بسیار خوب بودند، اما نباید از این نکته غافل شویم که سریال باز هم به جایی نرسیده است. قسمت پایانی فصل یک هیجان نبردی جدید بین هوملندر و بوچر را به ما داد و در پایان فصل دوم، این نوید را بهمان داد که این نبرد قرار است خونین‌تر شود و ممکن است پایانی هیجان انگیز داشته باشد. اما در پایان فصل سوم، به یکی از آن لحظات فست فودی تبدیل شد که سریعاً از ذهن مخاطب پاک شده و همچنین، شخصیت‌هایش را به خانه اول برگرداند. نبرد هوملندر و بوچر به نوعی محکوم به تمام شدن در این فصل است و قطعاً مخاطبان حوصله ندارند که دوباره فصلی را تماشا کنند که پارتیزان‌های داستان به هر دری می‌زنند تا هوملندر را شکست دهند و اتفاقی نمی‌افتد. در مجموع، اگر سریال بخواهد دقیقاً در آخرین لحظات به مبارزه هوملندر و بوچر پایان ببخشد، چندان نام خوبی را از خودش برجای نخواهد گذاشت و اگر می‌خواهد خودش را نجات دهد، این دو قسمت پایانی بسیار برایش حیاتی هستند. اما تا به کنون، باز هم اصرار دارد که با لحظات عجیب و غریبش، “هنجار شکن” باشد.

سخن پایانی

قسمت ششم فصل چهارم The Boys

در آخر، هرچقدر که این دو قسمت برای من جذاب، بامزه و اشک آور بودند، باز هم این امید را در دلم زنده نکردند که سریال قرار است داستانش را به نقطه عطفی برساند. شخصیت انی بسیار فراموش شده و مدام در حال تحقیر شدن است و هدفی برای این کار دیده نمی‌شود. خط داستانی کیمیکو به طور کامل فراموش شد و حتی اشاره‌ای به آن صورت نگرفت. فرنچی در خط داستانی جدیدی قرار گرفته و باید دید کنترل خشم ام.ام به کجا خواهد رسید. همانقدر که قسمت پنجم و ششم The Boys در بخش‌های بسیاری درجا زدند، در بخش‌هایی نیز جلو رفتند. همه چیز به دو قسمت پایانی بستگی دارد. دو قسمتی که می‌تواند سریال را به روزهای خوبش برگرداند یا آن را در دره پرت کند.

70

امتیاز ویجیاتو

به لطف سیمون پگ و لحظات بامزه دو قسمت، عمیق‌تر شدن در شخصیت هیویی و طنزی که بسیار در این دو قسمت خوب از آب درآمده، سریال آرام آرام به آن روزهای درخشانش برگشته اما لحظاتی نیز هستند که جلوی درخشیدن تمام و کمالشان را گرفته‌اند. تکیه سریال بر روی دائماً شوکه کردن مخاطب تاثیر کمی بر روی او خواهد گذاشت و به دنبالش، از شخصیت پردازی غافل ماند. اما در مجموع، عملکرد این دو قسمت بسیار خوب و تا حد زیادی لذت بخش است.

source
کلاس یوس

توسط petese.ir