آرامگاه حکیم فردوسی بزرگ

روایت حکیم فردوسی

فردوسی بزرگ، صاحب سخن چنین روایت می‌کند که وقتی اسکندر در روم بود، به سوی غرب لشکر کشید. او به شهری رسید که مردم آنجا همگی هیکلی درشت، پوست سرخ و موهای زرد داشتند و به فرمان او درآمدند. پیرمردی به اسکندر گفت که چشمه‌ای به نام آب زندگی در آن سوی جهان وجود دارد که در دل تاریکی پنهان شده است. او گفت که در کنار آن چشمه، شهری در کنار دریا است که خورشید در آنجا پنهان می‌شود. اسکندر به چشمه نزدیک شد و دید که خورشید چگونه در هنگام غروب به دریا فرو می‌رود. سپس، با راهنمایی خضر، به همراه تعدادی از سربازان برگزیده به سوی تاریکی حرکت کرد. بعد از دو روز و دو شب، در دو راهی‌ای قرار گرفتند و اسکندر و خضر از یکدیگر جدا شدند. خضر با کمک انگشتری که اسکندر به او داده بود، به چشمه آب حیات رسید، اما اسکندر از مسیری دیگر رفت و به روشنایی رسید. در آنجا کوهی دید که چهار مرغ سبز روی چهار ستون نشسته بودند. آن چهار مرغ از اسکندر سوالاتی پرسیدند و بعد از پاسخ به سوالات آن‌ها، اسکندر با راهنمایی آن‌ها به قله کوه رفت. در آنجا فرشته‌ای به نام اسرافیل را دید که در حال آماده شدن برای دمیدن در صور و منتظر فرمان خداوند بود. فرشته به اسکندر نصیحت‌هایی کرد:

ای انسان، تا چه زمانی می‌خواهی بی‌وقفه تلاش کنی؟ روزی صدایی به گوشت خواهد رسید که به تو می‌گوید تاج و تخت خود را برای دیگری بگذار و آماده‌ی سفر شو.

اسرافیل خطاب به اسکندر، شاهنامه فردوسی

اسکندر در پاسخ به نصایح اسرافیل گفت که سرنوشت وی چنین رقم خورده است. سپس، با ناله و اندوه از کوه پایین آمد و دوباره به سمت تاریکی حرکت کرد. در همین زمان بود که ناگهان صدایی از کوه بلند شد.

هر کسی که از کوه سنگی بردارد، از آنچه در دست دارد، پشیمان می‌شود. و اگر سنگی برندارد، باز هم پشیمان خواهد شد.

اسرافیل خطاب به اسکندر، شاهنامه فردوسی

وقتی سپاهیان از چشمه بیرون آمدند، سنگ‌ها را دیدند که همگی به درّ و یاقوت تبدیل شده‌اند. آن کسی که سنگی برداشته بود، از اینکه چرا بیشتر برنداشته پشیمان بود و آن کسی که هیچ سنگی برنداشته بود، بیشتر از همه افسوس می‌خورد.

حکیم نظامی گنجوی

روایت حکیم نظامی گنجوی

به گفته نظامی بزرگ، اسکندر در یک مجلس بزم داستان آب زندگی را شنید و تصمیم گرفت به همراه سپاهیانش به دنبال آن برود. آن‌ها به سمت تاریکی‌های زیر قطب شمال حرکت کردند. چون تعداد سپاهیان زیاد بود و حرکت آن‌ها مشکل بود، آن‌ها توانستند خود را به غاری برسانند که در دشتی وسیع قرار داشت. عده زیادی از سپاهیان در آنجا ماندند و دشت را آباد کردند و به آنجا “بن غار” گفتند که کم‌کم به “بلغار” تبدیل شد.

اسکندر، تعدادی از جوانان شجاع و نیرومند را انتخاب کرد و با آن‌ها به سوی تاریکی رفت. بعد از یک ماه، به جایی رسیدند که دیگر نشانی از نور خورشید نبود. در اینجا، جوانی را می‌بینیم که برخلاف دستور اسکندر، پدر نود ساله بیمارش را با خود آورده بود. در این موقعیت سخت، آن پیرمرد راهنمایی کرد که باید اولین بچه مادیانی را که دیدند را جلوی چشم مادرش در ابتدای تاریکی قربانی کنند و بعد وارد تاریکی شوند. در هنگام بازگشت، مادیان مادر باید جلوتر باشد تا با راهنمایی او، اسکندر و همراهانش را به همان‌جایی که فرزندش را قربانی کرده‌اند، برساند.

نظامی، داستان ورود اسکندر به تاریکی را مطابق با سه روایت پارسی، رومی و عربی نقل می‌کند. در روایت پارسی، خضر نبی پیشروی سپاه بود و اسکندر به او گوهری داد که خاصیتش این بود که وقتی به چشمه آب حیات نزدیک می‌شد، می‌درخشید. از خضر خواست که هر وقت چشمه را پیدا کرد و از آن نوشید، او را هم خبر کند. خضر چشمه را پیدا کرد، از آن نوشید و بدنش را شست. در توضیح بیشتر می‌خوانیم که الیاس همراه خضر بود و هر دو به چشمه رسیدند. سفره‌ای پهن کردند تا غذا بخورند. در سفره، ماهی خشک شده‌ای بود که ناگهان در آب افتاد و دوباره زنده شد. اینگونه بود که خضر و الیاس نیز به آب حیات دست یافتند. اما اسکندر و سپاهش راه را گم کردند.

خضر و الیاس

روایت عربی، برخلاف روایت‌های پارسی و رومی، چشمه آب حیات را در جای دیگری قرار داده است. در این روایت، الیاس و خضر از چشمه آب حیات نوشیدند و چون زندگی جاودانه یافتند، از بقیه انسان‌ها دوری کردند. الیاس به دریا رفت و خضر به صحرا. بعد از اینکه اسکندر نتوانست به چشمه برسد و از آب آن بنوشد، به فکر بازگشت افتاد. در این حال، فرشته‌ای دست او را گرفت و گفت:

تو سراسر جهان را تسخیر کرده‌ای، اما هنوز ذهنت از آرزوهای بی‌پایه سیر نشده است.

فرشته خطاب به اسکندر

فرشته، سنگی به او داد و از او خواست چیزی هم‌وزن با آن پیدا کند. وقتی اسکندر از تاریکی خارج شد، هرچیزی را با آن سنجید، اما سنگ از همه سنگین‌تر بود. در این هنگام خضر ظاهر شد و گفت آن را با خاک برابر کن تا هم‌وزن شوند.

روایت پارسی که نظامی نقل کرده، بسیار شبیه و حتی همسان با داستانی است که فردوسی قبل از او نوشته است. شاید نظامی، روایت فردوسی را به عنوان اساس داستان خود انتخاب کرده باشد.

روایات اسلامی

… وقتی ذوالقرنین همه جهان را فتح کرد، یک روز نشسته بود و به مرگ فکر کرد و زار زار گریست. به او گفتند: چه شده است؟ او گفت: وای از مرگ که در نهایت باید مرد. سپس گفت: من هر حیله‌ای که می‌شد، به کار بردم تا جهان را فتح کنم. حالا آیا کسی هست که بتواند مرگ را چاره کند؟ حکیمانش گفتند: هیچ حیله‌ای برای مرگ وجود ندارد، مگر اینکه چشمه آب حیات را پیدا کنی و از آن بنوشی. اسکندر پرسید: از کجا باید جستجو کنم؟ آن‌ها پاسخ دادند: از تاریکی…

تفسیر ابوبکر عتیق سورآبادی

در روایات اسلامی آمده که کسی که اسکندر را از وجود چشمه آب حیات آگاه کرد، فرشته‌ای به نام رفائیل بود. رسیدن به تاریکی و چشمه، دوازده سال طول کشید. در نوشته‌ای دیگر آمده که علت جستجوی ذوالقرنین برای چشمه آب حیات این بود که می‌خواست زنده بماند تا بتواند خدا را عبادت کند.

منشأ تاریخی این افسانه

داستان رفتن اسکندر به تاریکی، در واقع یادآور عبور او از کوه‌های پاراپامیزاد در شمال افغانستان است. توصیفاتی که سرداران اسکندر از دشواری‌های این مسیرهای کوهستانی و تاریک کشنده کرده‌اند، همانند دیگر توصیفات آن‌ها اغراق‌آمیز بوده است. بعدها، این اغراق‌ها در کتاب‌های مختلف منعکس شده و منبع افسانه رفتن اسکندر به تاریکی و ظلمت شده است. درباره رسیدن او به قطب هم، گفته شده که سپاهیانش در برف و یخبندان مناطق مرتفع گرفتار شده بودند.

بیشتر بخوانید:

source
کلاس یوس

توسط petese.ir