The Legend of Ochi فیلمی فانتزی و ماجراجویانه محصول سال ۲۰۲۵ آمریکا، به کارگردانی و نویسندگی آیزایا ساکسون (Isaiah Saxon) است. هلنا زنگل (Helena Zengel) در نقش اصلی یوری، ویلم دفو (Willem Dafoe) به عنوان پدر یوری، فین ولفهارد (Finn Wolfhard) برادرش و امیلی واتسون (Emily Watson) به عنوان مادر یوری در این فیلم حضور دارند.
داستان فیلم درباره دختر نوجوانی به نام یوری است که در جزیرهای خیالی به نام کارپاتیا زندگی میکند. یوری از موجودات افسانهای به نام اوچی میترسد و به همراه پدرش برای شکار آنها تمرین میبیند. اما وقتی یک بچه اوچی زخمی پیدا میکند، تصمیم میگیرد به جای ترس، به او کمک کند و اوچی را به خانوادهاش بازگرداند. این تصمیم، او را به سفری پرماجرا میبرد که در آن رابطهاش با مادرش را نیز بازسازی میکند.
یک تصویر بیهدف

در The Legend of Ochi کارگردان تلاش کرده با استفاده از قاببندیهای منحصربهفرد و رنگبندیهای چشمنواز فضایی بصری و جذاب خلق کند. در بسیاری از سکانسها، قابها با دقت و ظرافت بسته شدهاند، به گونهای که بیننده به شدت به تصویر خیره میشود و احساس میکند با اثر هنری مواجه است که از هر زاویه باید آن را بررسی کند. این انتخاب میتواند قدرت روایت را بالا ببرد و حس جادویی و نوستالژیکی که فیلم دنبال میکند را تقویت کند.
با این حال، وقتی دقت بیشتری میشود، مشخص است که این قاببندیهای زیبا و رنگهای برجسته چندان در خدمت داستان یا عمق شخصیتها نیستند. به عبارتی، ترکیببندیهای چشمگیر گاهی بیشتر نقش تزئینی دارند و کمتر به تقویت موضوعات یا احساسات فیلم کمک میکنند. این مسئله باعث میشود که گاهی این تصاویر در ذهن بیننده بیشتر به عنوان پازلهای بصری بیهدف باقی بمانند تا ابزارهای دراماتیک موثر.
همچنین، نبود ارتباط عمیق میان فرم تصویری و محتوای روایت، باعث میشود احساس شود کارگردان در تلاش برای ایجاد زیباییشناسی است اما هنوز دلیل قوی و واضحی برای این زیباییها نیافته است. به جای اینکه ترکیببندیها به بیان مفاهیم روانشناختی، تمهای داستان یا تحول شخصیتها کمک کنند، صرفا در سطح رویی باقی میمانند و گاهی توجه را از داستان اصلی منحرف میکنند.

در نهایت، این رویکرد دو وجه دارد؛ از یک طرف، قابهای جذاب و رنگهای دلنشین میتوانند حس جادویی و خیالانگیز فیلم را تقویت کنند و بیننده را به فضای داستانی دعوت نمایند. اما از طرف دیگر، اگر این انتخابهای بصری با هدف مشخصی همراه نباشند، فیلم حتما دچار سردرگمی بصری میشود و مخاطب احساس میکند که تصویری زیبا ولی بیهدف را تماشا میکند که بار اصلی روایت را نمیتواند به دوش بکشد.
برای مثال، در سکانس ورود یوری به جنگل تاریک، قاببندیها بسیار دقیق و بسته و فشرده هستند. رنگهای سرد و آبی غالباند که حس ترس و تنهایی منتقل میکنند، اما به دلیل اینکه روایت چندان روی تنهایی یوری تمرکز ندارد، این رنگها کمی نامتناسب و صرفا برای زیبایی استفاده شدهاند و به عمق داستان کمکی نمیکنند. یا در سکانسی که یوری و بچه اوچی کنار آتش نشستهاند، نور نارنجی گرم و کادر بسته، فضا را دنج و صمیمی نشان میدهد؛ این قاببندی بیشتر زیبا به چشم میآید تا اینکه به حسی واقعی و ملموس کمک کند.
مثال دیگر صحنههایی است که مادر یوری، در قابهای بسیار بزرگ و باز ظاهر میشود، که معمولا برای نشان دادن برتری یا تهدید به کار میرود. اما در فیلم این قاببندی بزرگ با رفتار مادر تطابق ندارد و در نتیجه تناقض بین فرم و محتوا به وجود میآید و باعث سردرگمی مخاطب میشود. نهایتا باید گفت که در بخشهایی که فیلم سعی میکند فضای فانتزی را با ترکیببندیهای پرجزئیات خلق کند، این انتخابها گاهی بیش از حد اغراق شدهاند و حس مصنوعی به بیننده میدهند. این موضوع باعث میشود تمرکز از شخصیتها و داستان اصلی برداشته شود و صرفا چشمنواز بودن در اولویت قرار بگیرد.
مسیر تکراری دوستی با یک ناشناخته

یکی از چالشهای اساسی فیلم The Legend of Ochi روایت تکراری آن است که در بستر ژانر فانتزی، بارها و بارها تکرار شده. رابطه تدریجی بین انسان (معمولا یک کودک یا نوجوان) و موجودی ناشناخته که در ابتدا ترسناک یا تهدیدآمیز به نظر میرسد، اما به مرور تبدیل به دوستی عمیق میشود. این الگو از E.T و The Iron Giant گرفته تا How to Train Your Dragon بارها اجرا شده و دیگر تازگی خود را از دست داده مگر آنکه خلاقانه بازآفرینی شود. فیلم Ochi متاسفانه نتوانسته هیچ زاویه دید تازهای در این الگو ایجاد کند؛ چه در زمینه شخصیتپردازی، چه در فضا و چه در منطق داستانی.
در چنین داستانهایی، آنچه باعث تمایز میشود نحوه رسیدن به صمیمیت است؛ لحظات کوچک، تنشهای احساسی، انتخابهای سخت، یا تعلیقهایی که مسیر را نامطمئن میکنند. اما در Ochi تقریبا تمام لحظات تغییر رابطه پیشبینیپذیر هستند. از همان اولین نگاه مهربان یوری به موجود زخمی، تماشاگر به راحتی حدس میزند که داستان قرار نیست به سمت درگیری یا پیچیدگی اخلاقی خاصی برود. تعلیق، که عنصر حیاتی این نوع روایت است، یا خیلی زود فروکش میکند یا اصلا شکل نمیگیرد.
برای مثال، زمانی که بچه اوچی زخمی به خانه میآید، هیچ تهدید واقعی یا چالشی جدی در روایت ایجاد نمیشود که رابطه را پیچیده کند یا انتخابهای شخصیتها را دشوار سازد. فیلم حتی در میزانسن، فضاسازی، یا گسترش جهان خود نیز ناتوان از خلق حس شگفتی یا ابهام است؛ مخاطب با جهانی مواجه نیست که ناشناخته یا تهدیدآمیز باشد. همه چیز بیش از حد قابلفهم، آشنا و بیخطر است. خانه، جنگل، مسیر سفر و حتی ظاهر موجود اوچی، طراحیهایی شستهرفته و بیخطر دارند که بیش از آنکه کنجکاوی یا اضطراب ایجاد کنند، بیشتر به فضای کارتپستالی یا داستان کودکانه نزدیک میشوند.
این در حالی است که فانتزی موفق حتی اگر ساده باشد باید بتواند به نوعی کشف یا لایهبرداری برسد. در مجموع، The Legend of Ochi دچار همان مشکلی است که بسیاری از آثار تصویری زیبا اما روایی ضعیف گرفتار آن میشوند؛ قالبی آشنا، تلاشی برای القای احساسات مثبت، اما بدون کشمکش واقعی، بدون تحول عمیق و بدون نوآوری در مسیر. ایده کلیشهای ذاتا عیب نیست؛ اما در اینجا مسیر تکراری، فاقد خطر و بدون بالا و پایینهای روایی باعث شده فیلم بیشتر شبیه مرور یک داستان قدیمی باشد تا تجربهای تازه و نفسگیر. مخاطب بهجای اینکه غافلگیر یا درگیر شود، صرفا از دور شاهد روندی قابلپیشبینی است.
سکون ناپخته

یکی از ویژگیهای بارز فیلم The Legend of Ochi، استفاده فراوان از سکون و سکوت در روایت و کارگردانی است؛ رویکردی که میتوانست فضایی تاملبرانگیز، شاعرانه یا حتی رازآلود ایجاد کند، اما در اینجا بیشتر به کندی ریتم و کاهش درگیری عاطفی مخاطب انجامیده است. در بسیاری از سکانسها، کارگردان عامدانه از دیالوگ، موسیقی یا کنش پرهیز کرده تا بیننده را به درون سکوتهای طولانی دعوت کند، اما این سکوتها به جای آنکه حامل معنا یا تعلیق باشند اغلب خالی و ایستا باقی میمانند و مخاطب را به سمت احساس بیحوصلگی سوق میدهند.
حتی مخاطبی که به سینمای آهسته یا مینیمالیستی علاقه دارد، قطعا در این فیلم احساس بیهدفی یا بلاتکلیفی میکند. زیرا سکون زمانی معنا دارد که بستری برای ساختن تنش درونی، پیشزمینه انفجار احساسی، یا نشانهای از تامل شخصیت باشد. اما در Ochi این لحظات آرام به ندرت به نقطه اوج یا کشف ختم میشوند و معمولا به شکل تصویرهای زیبا و ساکت عبور میکنند، بدون آنکه به تجربه احساسی یا روایی مخاطب عمق ببخشند. این بیرمقی در روایت باعث میشود که حتی مخاطبان صبور نیز با نوعی بیتفاوتی مواجه شوند.
مساله وقتی جدیتر میشود که در مرکز داستان، یک موجود ناشناخته و فانتزی قرار دارد؛ موجودی که ذاتا پتانسیل ایجاد هیجان، ماجراجویی و کنجکاوی را دارد. اما پرداخت این موجود در فیلم به قدری بیاثر و کمجان است که نه ترس ایجاد میکند، نه حس رمزآلودی دارد و نه حتی صمیمیتش چندان لمس شدنی است. فیلم در معرفی و روایت این موجود عجیب، بیش از حد محافظهکار عمل میکند؛ گویی ترس از اغراق یا ناپختگی باعث شده از پرداخت دراماتیک و دینامیک آن پرهیز شود. نتیجه این است که اوچی بهرغم طراحی متفاوت، در نهایت حس پویایی یا جذابیت لازم برای حمل بار سرگرمی فیلم را ندارد.
در مجموع، نبود ریتم، فقدان لحظات دراماتیک موثر، و اتکای بیش از حد به سکوتهای خنثی، باعث میشود The Legend of Ochi بهجای آن که به اثری آرام و تفکر برانگیز تبدیل شود، به فیلمی خنثی و خسته کننده بدل شود؛ اثری که حتی عنصر جادوییاش یعنی موجود ناشناخته نتوانسته جان تازهای به روایتش ببخشد. این مسئله نشان میدهد که سکوت، اگر هدفمند، تماتیک یا منسجم نباشد، بهجای تاثیرگذاری، صرفا روایت را از حرکت بازمیدارد و مخاطب را در انتظار چیزی میگذارد که هرگز از راه نمیرسد.
اوچی در دل ما فرو نمیرود

یکی از عناصر کلیدی در فیلمی با محوریت موجودات فانتزی، کیفیت انیمیشن و طراحی بصری آنها است. در The Legend of Ochi، انتظار میرفت موجوداتی مانند اوچی و سایر جانوران اسرارآمیز با جزئیات بالا و خلاقیت بصری طراحی شوند تا مخاطب را همزمان به دنیای خیال و هیجان وارد کنند. اما متاسفانه، تصویرسازی این موجودات فاقد عمق، ظرافت و شخصیتپردازی بصری کافی است.
طراحیها بیشتر ساده، بیروح و گاه کودکانه هستند، بهگونهای که نه ترس ایجاد میکنند، نه هیبت دارند و نه حتی خاص و به یاد ماندنیاند. از نظر تکنیکی نیز، انیمیشن موجودات در سطحی متوسط باقی مانده است. حرکات بدن، تعامل آنها با محیط، و بافتهای تصویریشان نه تنها چندان واقعگرایانه نیست، بلکه در برخی صحنهها نسبت به پسزمینهها و قابهای سینمایی بیکیفیتتر به نظر میرسند.
این ناهماهنگی میان کیفیت عروسک و انیمیشن موجودات و زیبایی کلی قابها، باعث میشود بیننده نتواند بهخوبی آنها را در دل جهان فیلم باور کند. به بیان سادهتر، طراحی موجودات از جهان فیلم، جدا به نظر میرسد. از جنبهی احساسی نیز، موجودات فیلم شخصیتپردازی بصری مشخصی ندارند. برای نمونه، اوچی به عنوان موجود مرکزی داستان، نه حالتهای چهره یا بدن مشخص و قابلفهمی دارد، نه تحول بصری قابلتوجهی در طول فیلم تجربه میکند.
مقایسهی آن با موجودات خاطرهانگیزی مانند Toothless در How to Train Your Dragon یا E.T نشان میدهد که تا چه حد طراحی ضعیف میتواند ارتباط احساسی بین مخاطب و موجود غیرانسانی را از بین ببرد. مخاطب باید بتواند از طریق نگاه، حرکت، یا حتی جزئیات پوست و صدا، به آن موجود نزدیک شود؛ اما در اینجا این ارتباط برقرار نمیشود. در نهایت، وقتی فیلمی بر پایه موجودات خیالی ساخته میشود، تصویر کردن آنها باید نه تنها از نظر تکنیکی، بلکه از نظر روایی نیز معنا داشته باشد.
طراحیها باید حامل ویژگیهای شخصیتی باشند و با قصه هماهنگ جلو بروند. در The Legend of Ochi، نه تنها موجودات تصویری باورپذیر و تاثیرگذار ندارند، بلکه تعاملشان با کاراکترها نیز آنقدر ساده و کمرمق است که نقش آنها در روایت کماثر باقی میماند. در نتیجه، فیلم بخشی از مهمترین پتانسیلش یعنی خلق یک موجود فانتزی فراموشنشدنی را از دست میدهد.

40
امتیاز ویجیاتو
فیلم The Legend of Ochi با تصاویر چشمنواز و فضاسازی جذاب، فیلمی فانتزی اما با روایتی خطی و شخصیتپردازی سطحی است. اگر به دنبال اثری عمیق و نوآورانه در ژانر فانتزی هستید، این فیلم ممکن است انتظارات شما را برآورده نکند، اما تماشای آن برای طرفداران سبک بصری منحصر به فرد و داستانهای سادهی ماجراجویانه میتواند لذتبخش باشد.
source